جانِ بهار



سقوط کردن از هیبت انسانی که سراسر زندگی و افکارش چگونه بهتر کردن اطراف و شرایط» بود، به هیبت انسانی که جنگ هفتاد و ملت رو عذر نهاده و در جستجوی خویشتن خویش، سفر دور و درازی رو آغاز کرده خیلی خیلی سخت و جان‌فرساست. سخته، از این بابت که دائما مجبوری در مقابل تبلیغات رسمی و غیر رسمی چشم و گوش ببندی و به خودت یادآوری کنی که راه درست رو هیچ‌کس، حتی شاید خود خدا هم ندونه. جان‌فرساست، چرا که پا گذاشتن در وادی تحیر و سقوط به ورطه ی ناشناخته‌ها، تمام انرژی فرد رو می‌بلعه.

  ما آدم‌ها این روزها چیزی نیستیم جز انگشتانی که به جای زبانمون نشستند و بی‌صدا و آروم جور تمام سختی‌های صراحت رو می‌کشند. ما آدم‌ها احتمالا در بهترین حالت زبان گزنده‌ای نداریم، انقدر که قلم گزنده‌ای می‌تونیم داشته باشیم. هوایی‌ها، بستر آغازین دعوا و جنگ‌هاست و محل خالی کردن خشم.

چند سال پیش، داستانی بین ما تمام شد. داستانی که نه شبیه داستان‌های مرسوم بود و نه حتی شبیه داستان های غیر مرسوم. در بدترین حالت فقط داستان ناکامی بود. در بهترین حالت  هم داستان ناکامی بود. ناکامی‌ای که درهم‌تنیدگی هرلحظه‌ی خیر و شر بود. البته مگر زندگی چیزی جز درهم‌تنیدگی هر لحظه‌ی خیر و شره؟ و مگه ما انسانها چیزی جز آمیختگی تضادها و تعارض‌هاییم؟

بیش از دو سال پیش جملاتی روی صفحه‌ی وبلاگی برای من نقش بست، که واکنش لحظه‌ای‌ام چیزی جز خشم نبود. خشمی که خالی نشد، اما به وجود اومد، و در وجودم نقش بست. خشمی که علتش غلط بودن تک‌تک جملات اون نوشته‌ی هوایی نبود، علتش ظرفیت و تجربه‌ی اندک من در درک وقایع بود. 
امروز بعد از چند سال سراغ اون نوشته‌ها رو گرفتم. حالا من بزرگتر شدم، تجربه‌ام بیشتر شده و درکم وسیع‌تر. و تا همیشه با خودم زمزمه خواهم کرد که

وقتی شروع می‌کنی به خلق کردن آدم‌ها ورای اون چیزی که واقعا هستند، اون نقطه، نقطه‌ی دفن کردنشونه. 
اگه آدم‌ها رو اون‌طور که هستند، با همه‌ی داشته‌ها و نداشته‌ها و خوبی‌ها و بدی‌هاشون نمی‌بینی، بالاخره روزی می‌رسه که حقیقت جلوی همه‌ی خیال‌پردازی‌هات می‌ایسته و چهار ستون هبل و عزی‌ای که ساختی رو در هم می‌شکنه و فرو می‌ریزه. 
دنیای ما آدم‌ها با فهمیدن همه‌ی قوت و ضعف‌های آدمیزاد ادامه پیدا می‌کنه. آدم‌هایی که اون‌ها رو با دیدن و فهمیدن همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هاشون دوست داریم و این اون چیزی که تا ابد سر پا و پابرجا می‌مونه. »

 

گوش کنید کنید. 


انگار دارم وسط رمان‌های کمونیستی زندگی می‌کنم.
توی روستای دور از پایتخت، وسط طبیعت بکر. بدون دسترسی به اخبار و اطلاعات بیرون، و تنها راه کسب اطلاعم از دنیای بیرون، رومه‌های انتخاب‌شده‌ایه که روی میز کتابخونه است.

میتونم بعدا داستان بنویسم از این روزهام.

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرجع فروش انواع فایل های علمی و آموزشی وحید صلواتی - مریم فایضی zare14 مجله فوق تخصصی صنعت و طراحی خودرو کتابخانه عمومی علامه شیخ مفید اسلامیه دانلود آهنگ رازهاي روز fardin03 آج خرید اینترنتی